2004-02-19

«خط زمان» نوشته‌ي مايكل كرايتون

قسمت‌هايي از داستان زيباي Timeline نوشته‌ي مايكل كرايتون (خالق پارك ژوراسيك) را كه مشغول ترجمه‌ي آن هستم, در اينجا درج كرده‌ام. اميدوارم از خواندن آن لذت ببريد.

كورازون

«هر كس از نظريه‌ي كوانتوم شگفت‌زده نشود, آن را نمي‌فهمد.»
(نيلز بوهر, 1927)

«هيچكس نظريه‌ي كوانتوم را نمي‌فهمد.»
(ريچارد فينمن, 1967)

اصلاً نبايد از آن جاده‌ي ميانبر مي‌رفت.

دن بيكر ماشين مرسدس اس-500 نوي خود را در جاده‌ي خاكي مي‌راند و بيشتر و بيشتر به اعماق منطقه‌ي سرخپوستي در آريزوناي شمالي فرو مي‌رفت. چشم‌اندازي كه در اطراف آنها واقع شده بود, كاملاً بياباني بود: در طرف شرق در دوردست تپه‌هاي قرمزي ديده مي‌شد, و در طرف غرب, بيابان مسطح گسترده شده بود. نيم ساعت قبل از يك روستا عبور كرده بودند - خانه‌هاي غبار گرفته, يك كليسا, و يك مدرسه‌ي كوچك كه كنار صخره‌اي بنا شده بود - ولي از آنجا به بعد, ديگر هيچ چيز, ولو يك محوطه‌ي نرده‌كشي شده, نديده بودند. فقط بيابان قرمز خالي. يك ساعت بود كه هيچ ماشين ديگري نديده بودند. اينك ظهر شده بود و خورشيد بي‌محابا مي‌تابيد. بيكر, كه مردي چهل ساله و پيمانكار ساختمان در فونيكس بود, كم‌كم احساس ناراحتي مي‌كرد. مخصوصاً از اين جهت كه همسر آرشيتكتش يكي از آن آدم‌هاي هنرمندي بود كه درك درستي از چيزهايي مانند بنزين و آب نداشتند. نصف باك بنزين خالي شده بود. و ماشين به تدريج داشت داغ مي‌شد.

گفت: «ليز, مطمئني راهش از همين طرف است؟»

زنش كه كنار او نشسته بود, سرش را روي نقشه خم كرده بود و داشت مسيري را با انگشت مشخص مي‌كرد. او گفت: «بايد اينطور باشد. كتاب راهنما مي‌گفت چهار مايل بعد از انتهاي دره‌ي كورازون.»

«ولي ما بيست دقيقه‌ي قبل از دره‌ي كورازون گذشتيم. احتمالاً متوجه آن نشده‌ايم.»

همسرش پرسيد: «چطور ممكن است متوجه يك مركز تجاري نشويم؟»

بيكر به جاده‌ي روبروي خود خيره شد و گفت: «نمي‌دانم. ولي اينجا هيچ چيز نيست. مطمئني مي‌خواهي اين كار را بكني؟ منظورم اين است كه در سدونا هم مي‌توانيم قالي‌هاي سرخپوستي خوبي بگيريم. در سدونا همه جور قالي مي‌فروشند.»

«قالي‌هاي سدونا اصيل نيست.»

«البته كه اصيل است, عزيزم. قالي, قالي است.»

«بايد قالي دستباف باشد.»

بيكر آه كشيد. «بسيار خوب. قالي دستباف.»

همسرش گفت: «به هيچ وجه يكي نيستند. در سدونا اجناس توريستي مي‌فروشند. آنها از جنس آكريليك هستند, نه پشم. من فقط دنبال قالي‌هاي اصيل و دستباف سرخپوستي هستم. طوري كه فهميده‌ام, در اين مركز تجاري يك نمونه‌ي بافتني از سال‌هاي 1920 وجود دارد كه كار هوستين كله است. من آن را مي‌خواهم.»

«بسيار خوب, ليز.» بيكر شخصا نمي‌توانست بفهمد كه اصلاً آنها چه نيازي به يك قالي سرخپوستي, ولو از نوع دستبافش, داشتند. همين حالا هم دو دوجين قالي داشتند. همسرش تمام خانه را از آنها پر كرده بود. تعدادي را هم در انبار گذاشته بود.

بدون اينكه حرفي بزنند, به رانندگي ادامه دادند. در هواي داغ, جاده همچون درياچه‌اي نقره‌اي به نظر مي‌رسيد. گاهي هم سراب ديده مي‌شد, و به نظر مي‌رسيد خانه يا آدم‌هايي در دوردست جاده ديده مي‌شوند, ولي همواره وقتي نزديك‌تر مي‌شدند, هيچ چيز نبود.

دن بيكر دوباره آه كشيد. «احتمالاً از كنارش گذشته‌ايم.»

همسرش گفت: «بيا چند مايل ديگر هم برويم.»

«دقيقاً چند مايل ديگر؟»

«نمي‌دانم. چند مايل ديگر.»

«آخر چند مايل, ليز؟ تصميمت را بگير, چقدر ديگر بايد به اين راه ادامه بدهيم؟»

همسرش گفت: «ده دقيقه‌ي ديگر.»

بيكر گفت: «بسيار خوب. ده دقيقه.»

او داشت به درجه‌ي بنزين نگاه مي‌كرد كه ليز دستش را روي دهانش گذاشت, و گفت: «دن!» بيكر به جاده نگاه كرد, و درست در همان لحظه تصويري ظاهر شد: مردي با لباس قهوه‌اي در كنار جاده. صداي ضربه‌ي بلندي از كنار ماشين شنيده شد.

همسرش گفت: «اوه, خداي من. ما زديم به او!»

«چي؟»

«ما زديم به آن مرد.»

«نه, اينطور نيست. يك دست‌انداز بود.»

بيكر از آينه‌ي عقب مرد را كه هنوز در كنار جاده بود, نگاه كرد. هيكلي به رنگ قهوه‌اي كه در گرد و خاك ماشين به سرعت محو مي‌شد.

بيكر گفت: «ممكن نيست به او زده باشيم. او هنوز ايستاده است.»

«دن. ما زديم به او. خودم ديدم.»

«من اينطور فكر نمي‌كنم, عزيزم.»

بيكر دوباره به آينه‌ي عقب نگاه كرد. ولي حالا هيچ چيز غير از گرد و خاك ناشي از حركت ماشين نديد.

همسرش گفت: «بهتر است برگرديم عقب.»

«چرا؟»

بيكر كاملاً مطمئن بود كه زنش اشتباه مي‌كند و آنها به مردي كه در كنار جاده بود, نزده‌اند. ولي اگر به او زده بودند و او حتي كمترين ضربه يا خراشي بر داشته بود, معنايش اين بود كه بايد متحمل تأخيري طولاني در سفر خود مي‌شدند. هرگز نمي‌توانستند تا شب به فونيكس برسند. هر كس در اين دور و برها هست, مسلماً يك سرخپوست بومي است؛ بايد او را به بيمارستان يا لااقل به نزديك‌ترين شهر بزرگ در اين ناحيه مي‌بردند. نزديك‌ترين شهر گالوپ بود كه در مسير سفر آنها نبود…

همسرش گفت: «فكر كردم قصد داري بر گردي.»

«همينطور است.»

«خوب, پس بيا بر گرديم.»

«مسئله اين است كه دنبال گرفتاري نيستم, ليز.»

«دن. نمي‌توانم باور كنم.»

بيكر آهي كشيد و سرعت ماشين را كم كرد. «بسيار خوب, دور مي‌زنم. دور مي‌زنم.»

بعد, در حالي كه مواظب بود در شن‌هاي قرمز كنار جاده گير نكند, دور زد و در جهت عكس شروع به حركت كرد.